می رسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک از جمع هم کم میشویم
می رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
می رسد روزی که بی هم می شویم
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
#شیخ_بهایی
چه زیبا گفت پیرمرد عصابدست
می گفت : مثل عصا باش هزار بار زمین بخور اما
اجازه نده اونی که بهت تکیه داده
حتی یه بار هم زمین بخوره!!
حقیقت است این :
پرنده را که در آسمان باشد
تیر باران می کنند ،
نه در قفس.
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی…
دوستش بداری و برایش چای بریزی
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام میای قدم بزنیم؟
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را ببینی…
بری پیشش و باهاش حرف بزنی
فـکـر کـنی و کـمـی بـرایـش بـنـویـســی…
گـاهـی وقـت هـا ادم چـه چـیـزهـای سـاده ای را نـدارد!!!!!
شعر يک کودک سياه پوست که بهترين شعر سال شد
When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you grey
And you calling me colored
وقتي به دنيا ميام، سياهم،
وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم،
وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم،
وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم…
و تو، آدم سفيد:
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي،
وقتي بزرگ مي شي، سفيدي،
وقتي مي ري زير آفتاب، قرمزي،
وقتي سردت مي شه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي،
وقتي مريض مي شي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي…
و تو به من مي گي رنگين پوست…
برای این شعر تو سازمان ملل پنج دقیقه دست زدند.
بعضی وقتا سکوت میکنی
چون آنقدر رنجیده ای که نمیخواهی حرف بزنی
بعضی وقتا سکوت میکنی
چون واقعا حرفی واسه گفتن نداری
گاهی هم سکوت یه اعتراضه!!!
گاهی هم یه انتظار…
اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که
هیچ کلمه ای نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه!!!
زمان چيز عجیبی است…
ميدود ، جلو میرود و دوست داشتنی ترين آدم های زندگيت را يا کهنه ميکند يا عوض…
بعضیها يا تغيير ميکنند يا حقيقت درونشان مشخص ميشود..
زمان دير يا زود به تو ثابت خواهد کرد که كدامشان ماندنی اند و کدامشان رفتنی…
آرزو ميكنم زمان بگذرد و دنيای تو پر شود از آدم های واقعی
آدم هایی که نه زمان آنها را عوض ميکند،
نه زمين…
و تو را اين چنين که هستی دوست بدارند…
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- خودشون اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست میگی؟
- آره ، از ته قلبم
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…
“امید به زندگی رو از هیچ كس نگیرید حتی اگر خوبیهاش رو نمی بینید”
آدمای مهربون …
احمق نیستن، فقط فکر میکنن…
”همه توی سینشون قلب ❤دارن“
وقتی گلی را دوست دارید
آن را میچینید.
اما وقتی عاشق گلی هستید
آن را هر روز آبیاری میکنید.
فرق بین عشق و دوست داشتن این است.
از مرگ نترسید
از این بترسید که وقتی زنده اید
چیزی درون شما بمیرد
به نام “انسانیت”
چرا گاهی بعضی نصیحت ها تاثیر گذار نیست؟
در زمـان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله)طفلی بسیار خرما می خورد.
هرچه او را نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد،فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیامبر بیاورد تا او را نـصیحت کند.
وقتی او را به حضور پیامبر آورد از پیامبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد،
اما حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید.
روز دیگر زن به همراه فرزندش خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله حاضر شد.
حضرت به کودک فرمود که خرما نخورد!
در این هنگام زن که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند از ایشان سؤال کرد :
یارسول اللّه،چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟!
حضرت فرمود:
دیروز وقتی این کودک را حاضر کردید،خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم ،تاثیری نداشت..
امـام صـادق (علیه السلام ) فـرمود : به راستی هنگامی که عالم به علم خود عمل نکند، موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند.
همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند…
حمیری قمی،عبداللّه بن جعفر، قرب الاسناد،مکتبة النینوی الحدیثه
حرف هايي كه ميزنيم،دست دارند!دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند…
حرف هايي كه ميزنيم،پا دارند !پاهای بزرگی كه گاهی
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند…
حرف هايي كه ميزنيم ،چشم دارند !
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند…
پس . . .
مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم زيرا
سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است ..