? روزی که منتظرید مردم براتون دست بزنند بالاخره وسط این دست ها له می شوید !
? روزی که ملاک های شما برای درست و غلط ” قضاوت و نظر مردم ” است از نظر علمی گفته میشود یک بادکنک سوراخ هستید !
? مگر ما آمده ایم در این دنیا تا مردم را راضی نگه داریم ، این چه نگاهیست به دنیا !
? روزی که شما آمدید « نگران قضاوت و نظر مردم بودید » شما از پا در میاید و به هیچ جا هم نمی رسید!
برای مردم زندگی نکنیم
?????????
مسیر زندگی یک طناب باریک است که
اگر نتوانید بین عقل و قلبتان تعادل برقرار کنید
سقوط شما حتمی است
ما چقدر دیر متوجه میشویم که زندگی و
حیات یعنی همان دقایق و ساعاتی که با کمال شتابزدگی و بیرحمی انتظارِ گذشتن آن را داشتیم !
بعضی ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ
نقد ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ
ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ…
ﺣﺎﻝ،
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ
ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﭼﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ …
ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ …
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم…!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم…
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم…
گاهــی حجـم دلــــتنـگی هایــم
آن قــــــدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام وسعتش
برایـَم تنگ میشود …
دلتنــگـم …
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد …
دلتنگ خودم …
خودی که مدتهــــــــاست گم کـر د ه ام …
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم !
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بـــار از دیار …
یک بـــار از یاد …
یک بـــار از دل …
و یک بــــار از دســــت…
حسرت واقعی را
روزی خواهی خورد
كه میبينی به اندازه سن و سالت
زندگی نكرده ای…
ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ…
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽﺍﻧﺪ!
ﻫﺮﮐﺲ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ! ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ! ﻣﺸﻐﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ! ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺫﻫﻦﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ! ﻗﻠﺐﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﻧﺪ! ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪﺍﻧﺪ!! ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺯﻭ کنیم بهترﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ… ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺭﺍ… ﻫﻤﻪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩایم!
یاﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻟﺬﺗﺒﺨﺶ ﺷﻮﺩ…
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﭘﯿﺮ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ…
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﻠﻔﻦ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ…
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ…
ﺑﺎ ﯾﮏ “ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯾﻢ…”
ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ “ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﯿﻢ…”
ﭘﯿﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ! ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻌی کنیم ﻫﻮﺍی ﺩﻝ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ بیشتر ﺩﺍشته ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ!!
در حسرت گذشته ماندن،
چيزي جز از دست دادن امروز نيست؛
توفقط يكبار هجده ساله خواهي بود..
يكبار سي ساله..
يكبار چهل ساله..
و يكبار هفتاد ساله..
در هر سني كه هستي، روزهايي بي نظير را تجربه مي كني، چرا كه مثل روزهاي ديگر، فقط يكبار تكرار خواهد شد.هر روز از عمر تو زيباست و لذتهاي خودش را دارد،به شرط آنكه زندگي كردن را بلد باشي ……
خیلی قشنگه شاید براتون تکراری باشه اما خیلی مطلب عمق داره…
به خدا گفتم!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !
خدا گفت:
تو را از خاک آفريدم
تا بسازي ! . . .
نه بسوزاني !
از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .
بازهم زندگي کني و پخته تر شوي . . .
تو را از خاک آفریدم تادر قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی !
هیچوقت برای فهمیده شدن
فریاد نزنید
آنکه شما را بفهمد صدای سکوتتان را
بهتر می شنود…
انسان هم می تواند
دایره باشد و
هم خط راست!
انتخاب با خودتان هست:
تا ابد دور خودتان بچرخید
یا تا بینهایت ادامه بدهید …
هيچ وقت به خودت مغرور نشو …….
برگ ها هميشه وقتي مي ريزن که فکر مي کنن طلا شدن.
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺟﺰﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ.
ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﻧﺸﻮد، ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
#ﮐﯿﻤﯿﺎﮔﺮ #ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ_کوئیلو
بزرگترین اشتباه ما اینه که فک میکنیم بایدهمه چی خوب باشه تابخندیم
در صورتی که همین که بخندیم همه چی خوب میشه
هزارپایی بود که وقتی می رقصید
جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند ؛
همه ، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت :
یک لاک پشت حسود …
او یک نامه به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شما هستم.
و میخواهم بپرسم چگونه می رقصید.
آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟
یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟
در انتظار پاسخ هستم .
با احترام تمام ، لاک پشت.
هزارپا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت
که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه میکند ؟
و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند میکند؟
و بعد از آن کدام پا را ؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه
دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت ؛
میتواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده
و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود..…
قبل از سخن گفتن كمی فكر كنيم
حواسمان نیست
که چه راحت با حرفی که در
هوا رها می کنیم
چگونه یک نفر را به هم می ریزیم!
چند نفر را به جان هم می اندازیم!
چه سرخوردگی یا دلخوری هایی
به جای می گذاریم!
چقدر زخم می زنیم…!
حواسمان نیست…
که ما می گوییم و رد می شویم
و می گذاریم به پای رک بودنمان…
اما یکی ممکن است گیر کند!
بین کلمه های ما…
بین قضاوتهای ما…
بین برداشت های ما…
دلی که می شکنیم ارزان نیست…!
یک روزهایی توی زندگی میخوریم به چراها.
به اینکه چرا این رابطه تمام شد؟
چرا فلان کار را نگرفتم؟
چرا فلان خانه را نخریدم؟
چرا زودتر به فکر درس خواندن نیفتادم؟
چرا توی زندگی از یک تجربه تلخ به سادگی گذشتم که دوباره به تجربه تلخی دیگه گرفتار شدم؟
چرا اینقدر راحت اعتماد می کنم؟
چرا عواطفم جلوتر از عقلم میان و کار رو خراب می کنن؟
و هزار چرای دیگر.
آدمیزاد است…..
هر چه که میشود باید توی مغزش حلاجی کند و دلیلی پیدا کند.
به خاطر چراها دلیل شکست را پیدا میکنیم و تصحیحش میکنیم و رشد میکنیم.
چراها وادارمان میکنند که گذشته را مرور کنیم. کجا بودهایم….
کجا رفتهایم….
و کجا کج رفتهایم….
هر جا که مسیر را تصحیح کردهایم از همان چرا گفتن آمده،
هر چند که آن لحظه حس زهر هلاهل داشته و تلخی مزهاش هرگز از یادمان نرفته.
آدمها گاهی به دنبال چراهایشان گیر میکنند
توی یک چرخه معیوب
و گاهی میافتند توی پرتگاه.
….."کجا اشتباه رفتم"….
گاهی چنان سوال پرپیچ و خمی است که با هزار روانکاوی هم جواب ندارد.
میشود تا بچگی هزار بار در جستجوی جوابش رفت و آمد.
میشود رفتار پدر و مادر و جد و اجداد را نقد کرد.
اسمش را که “ریشهیابی” گذاشتند، یادشان رفت به ما بگویند که ریشه هزار و یک انشعاب دارد که هر کدام میروند یک طرف و گاهی رفتن دنبالشان فایده ندارد.
یادشان رفت بگویند که میشود انقدر به هر شاخه ریشه فکر کرد که رشد درخت از یادمان برود.
یک زمانی باید فهمید که از ریشهیابی گذشتهایم و در گذشته گیر کردهایم
و هر چرایی،
مثل یک قدم اضافه در شن روان است.
یک زمانی باید از چراها گذشت و به چطورها رسید.
یک زمانی باید فهمید که حالا این اتفاق افتاده و به چرایش فکر کردم و حالا همین است که هست.
یا اصلا قادر به مهار شرایط نیستم،
یا انقدر وقت و هزینه میبرد که به کار من نیست، یا اینکه اصلا یک اتفاقی بوده که افتاده و گذشتهای بوده که رفته.
حالا چطور زندگی کنم؟
از کدام مسیر بروم؟
این روزهای خودشناسی چطور راه آیندهام را هموار میکنند؟
چطورها به اندازه چراها عمیق نیستند،
ولی راه آینده از آن چطورِ اول شروع میشود.
از آن لحظهای که میگوییم “چرا” بس است.
حالا چه کنم؟….
چرای بی چطور مجنون میکند و چطورِ بی چرا به ترکستان میرود.
زندگی ما، یک جایی میچرخد در تعادل چراها و چطورها…