مـا،
نســلے هستیم کــہ
بهـــترین حــرفهــاـے زندگـیمـان را نگفتیم…
تایــپ کردیــــم…
دکتر الهی قمشهای چه زیبا میگوید :
•وقتی نمیبخشید
•وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
•وقتی وقتتان را تلف میکنید
•وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
•وقتی از همه چیز شکایت میکنید
•وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
•وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
•وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
•وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
•وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
•وقتی در روابط اشتباه میمانید
•وقتی بدبین و منفیگرا هستید
•وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
•وقتی درمورد همه چیز نگرانید
••• قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید …
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ…
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ!
ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ…
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ…
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ!
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ،
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ…
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ!!!
?روشنگری?
?به خوندنش می ارزه?
☑️شاید ۲۰ سال پیش کسی به مخیلهاش هم نمی رسید روزی در خیابانهای شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سالها مردم شاید آنها را در سالن های عروسی هم نمی دیدند… دخترانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و شلوارهایی تنگتر! این روند ۲۰ سال طول کشید تا به اینجا رسید. استعمار و استکبار صبر و حوصله زیادی دارد، بر عکس بعضی از ماها…
⬅اولین کار، گرفتن چادر بود از زنان ما… گفتند چادر حجاب برتر است و میشود برتر نبود! بین خوب و خوب تر، خوب را هم انتخاب کنی به جایی بر نمیخورد .میشود مانتوی گشاد و مقنعه بزرگ پوشید و با حجاب بود… حرف قابل قبولی بود؛ کسی نمیتواست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب.
⬅ گام دوم، گرفتن مقنعه بود… میشود روسری بزرگ سر کرد! هم تنوّع دارد هم حجاب است. یادم می آید روسریهایی بود با ضلع بیشتر از یک متر که تا کمر خانمها هم میرسید… خوب البته روسری مثل مقنعه نبود گاهی مو بیرون میزد.
⬅ در فیلمهای سینمایی هی مدل گذاشتن، زن های هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد میگرفتند.
⬅چشم های ما متوجّه این آب رفتن نمی شد و آنقدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت میکرد…
⬅ مانند بچهای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ میشود و قد میکشد و والدینش حس نمیکنند اما دیگران که کمتر او را میبینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او میشوند… ما عادت کردیم به روسریهایی که هر روز آب میرفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری… مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو…
⬅ به هر حال کم کم کار به این جا کشید و مدام گفتند بیحجابی معضل فرهنگی است، برای حل آن باید کار فرهنگی کرد… سال ها گذشت و لباس ها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه عفت و حجاب مشاهده نشد. برعکسش، فراوان کارهای ضد فرهنگ در کوبیدن حجاب و عفت و حیا و غیرت در فیلمهای سینمایی و مجلات و برنامههای عمومی یافت میشد…
⬅ امسال هم مد پوشش خانمها تغییر کرده است، پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار… یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری! و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار می رود و برخی را ……….
⬅ یعنی پس از آنکه چادر، مقنعه، مانتو و روسری از زنان گرفته شد، حالا رفتهاند سراغ شلوار! چشمهای ما هنوز عادت نکردهاند… اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست… خدایی نکرده اینها هم روز به روز نازکتر و کوتاهتر میشود و ما عادت میکنیم…. آن وقت… نمیدانم بعدش سراغ چه خواهند رفت..
♨️ حیرت آور است !!
همه ی جهان حجاب دارد:
1_کره زمین دارای پوشش است…
2_ میوه های تر وتازه دارای پوشش است…
3_ شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود…
4_ قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته
5_ سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود…
و……
در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!!
?بانو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام…!
چادرت را در آغوش،بگیر و بگو برایت روضه بخواند
همه را از نزدیک دیده است…
السلام علیک یا فاطمه الزهرا….
کپی کردنه این پست را خوددانی….
خدایا …!
گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ،
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک …
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور …!
خلاصه ی آرامش
•حرف زدن کمتر، عمل بیشتر
•حرص کمتر، بخشش بیشتر
•نگرانی کمتر، خواب بیشتر
•رانندگی کمتر، پیاده روی بیشتر
•عصبانیت کمتر، خنده بیشتر
یه جایی خوندم نوشته بود:
اگه يه روزی فرزندی داشته باشم،
بيشتر از هر اسباب بازی ديگه ای براش بادكنك میخرم.
بازی با بادكنك خيلی چيزها رو به بچه ياد ميده.
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك، تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزای دوست داشتنی ميتونن توی يه لحظه، حتی بدون هيچ دليلی و بدون هيچ مقصری از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتی چيزی رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه و بهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه برای هميشه از دستش بده.
و اینکه وقتی یه نفر رو خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در آخر میترکه و به صورت خودت میخوره!
بابا طاهر :
خدایا دانشی ده ؛ غم نگیرم،
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم،
خدایا از شهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم،
خدایا ؛ این تفاوت بر من آموز،
که در گمراهی مطلق نمیرم،
ابرها به آسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين و انسانها به مهربانی يكديگر…
گاهی دلگرمی يک دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانی كه شادی را علتند نه شريک،
و غم را شريكند نه دليل…
چقدر این شعر مولانا زیباست…….
باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست
باران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست
باران ! تو که از پيش خدا مى آیی
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست…
بر درگه او چونکه بيفتند به خاک
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست
با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و افسانه يکيست
از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه يکيست
گر درک کنى خودت خدا را بينى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست ..
شاهکار زندگي چيست؟
اين که در ميان مردم زندگي کني ولي هيچگاه به کسي زخم زبان نزني،
دروغ نگويي،
کلک نزني
و سوءاستفاده نکني،
اين شاهکار است.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ” ﺗﺤﻤﻞ” ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ
ﺭﺍ"ﻗﻀﺎﻭﺕ ” ﻧﮑﻨﻴﻢ .
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ"ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ ” يکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ
ﺑﻬﻢ “ﺁﺯﺍﺭ ” ﻧﺮﺳﺎنيم
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ” ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ
ﺑﻪ” ﻋﻴﻮﺏ ” ﺧﻮد
ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .
ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ"ﺩﻭﺳﺖ “ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂ
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ” ﺩﺷﻤﻦ” ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .
ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است
همیشه؛
مراقب حرف هایی
که میزنی باش
مخصوصا وقتی
عصبی یادلخور هستی
بعضی کلمات
همچو تَرکِشی می ماند
که کنارِ قلب می نشیند.
نمی کُشد
ولی…
تاآخر عمر عذاب می دهد …
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد …
تاریک بود، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند؛
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست؛ که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
«بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی، چه چیزی را داریم به آتش می کشیم؟»